من همانم که خودم می دانم!
اهل تهرانم ، پیشه ام نقاشیست و گاه گاهی در خلوت دل ، می سرایم شعریو ، می نوازم گیتار ، می نوازم سازی و چنان می جوشم ، که دگر راهی نیست جز رهایی ،رستن از تنهایی
من همانم که خودم میدانم
سوته دل ، رفته از خاطره ها
در تکاپوی نجات از همه فاصله ها
من همانم که خودم می دانم
در تنهایی خود غرق شده
تو چه می جویی در من؟
آیا تو هم دلباخته ای یا
آمده ای بهر آزردن و سوزاندن من؟
گرچنین است برو
دل من می خواهد ، که بماند تنها، تا دگر بار ببیند، سوز تنهایی خویش!
دل من رنجور است از تمام دنیا ، از تمام هستی
دل من! ، مثل خودم تنهایی
آرزوی یک لرزش ،داشتن یک همدم ، همچنان در عمق وجودم جاریست
یک کلام ، ختم کلام ،من همانم که خودم می دانم!
نوشته : مریم
چهارشنبه 24 فروردین 1390 - 1:58:47 PM